سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 94/7/24 | 5:4 عصر | نویسنده : nafas

یه وقتایی... یه جاهایی...کم میاری

خیلی راحت کم میاری!

خسته میشی!

مگه یه دختر هیجده ساله چی از زندگیش فهمیده که بخواد کم بیاره؟

خودمم نمیدونم

زندگی میگذره یه وقتایی اسون یه وقتاییم اعصاب خرد کن

چقد سخته یه چیزایی بفهمی که واست خیلی غیر منتظره باشه

حتی شاید واست غیر قابل باور باشه...

چقد سخته حس کنی در اوج اعتماد قراره خیانت ببینی

من اون دختر بچه ی ساده ای نیستم که از کنار یه همچین چیزی اینقد ساده بگذره

امروز واقعا شکستم... ولی بنا به شرایطم دم نزدمو اصلا ب روی خودم نیاوردم!

هه استاد خوب بازیو بلدی مث که! نمیدونم درموردم چی فک کردی... حتی نمیتونم در مورد این اتفاق هیچ اظهار نظری بکنم

فقط توقع داشتم خودت بهم بگی.... اون موقع هضمش برام خیلی راحت تر بود هر چند اگر که هیچ چیز مهمی در جریان نباشه...

میخوام فک کنم که هیچ چیز مهمی نیست... میخوام ب اتفاقای قبل و بعدش فکر نکنم. اینطوری چقد قشنگ تره!

ولی واقعا نمیشه!

ایندفه این منم! نفس! که کم اورده ... نفسی ک خودش الگوی مقاومت خیلیا بود

نفسی که تاحالا فقط ب اتفاقای خوب فکر میکرد. البته شایدم از روی خوش خیالی زیاد و سادگیم بوده نمیدونم.

خدایا نمیدونم از حالا باید چ کنم ... باید عکس العملی نشون بدم یا نه

ولی... سخته!

میدونم شاید این همون تاوان اشتباهیه ک بین خودم و خودته خدا.... ولی تاوان سنگینیه! اتفاقا شبیه ب همه ولی بایه تفاوت کوچولو که همین تفاوت کوچولو... خودش یه دنیا تفاوته!

خدایا نمیتونم بشینم دس رو دس بذارم و منتظر باشم تاببینم چی میشه... نمیتونم

ولی... حس میکنم الان دلیل دعواهاشو میفهمم... دلیل بی اعتمادیشو میفهمم... چه ساده بودم من که همیشه سوختم و دم نزدم

کاش زندگیم بر میگشت ب یک سال و یک ماه پیش... کاش خیلی قاطع میگفتم نههههههه

ولی ای کاش فقط ارزوییه که هیچوقت ب حقیقت نمیپیونده

ببین استاااااد من حالتو میگیرم..................................................

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دل سپرده ام به باد هر چه بادا باد! هم عاشق این جمله شدم و هم ازش متنفر شدم

عجب اوضایی دارم.....گریه‌آور




  • paper | کوفه | آنک بات